ماه پسند

شکسته های دلت را به بازار خدا ببر...

ماه پسند

شکسته های دلت را به بازار خدا ببر...

سلام... 

شب است" خوابم نمیگیرد و میخواهم اولین حرف هایم را این گونه بزنم، دراز کش روی تخت در حال تایپ با گوشی!

خیلی وقت پیش ها که تازه جو شاعر بودن در خود داشتم همیشه یک قلم و کاغذ در جیب می گذاشتم و با دیدن اولین پرنده روی شاخه ی درخت یا صدای شرشر آب سریع وسایل مذکور را بیرون میکشیدم و مثل یک شاعر خوش ذوق و کار بلد ژستی میگرفتم چیزهایی مینوشتم که بعد ها فهمیدم به قول نظامی بزرگ ، خشت میزدم! یکم بعد وقتی فهمیدم در حال انهدام شعر نیمایی و سپید هستم فکری در ذهنم جرقه زد و به فکر دلنوشته و دکلمه افتاد!

گاه و گه و گه گاه! نوشتم و آنجا بود که دیگر از به به و چه چه دوستان غرق لذت میشدم و البته گاه از انتقاد های پر شوخی دوستی نزدیک ، مثلا غمناک! 

یک روز برای اولین بار در کتابخانه ی کوچک و شلوغ مدرسه ی نوسازمان که تازه چند میز و صندلی نیز برای بیان کلمه ما چه خفنیم! هم در آن گذاشته بودند بعد از کلی جست و جو به کتابی رسیدم که نامش رمان بود! با اشتیاق آن را برداشتم و بعد از اینکه به خانه رسیدم ته و تویش را درآوردم! 

وای که حسم نگویم بهتر است! گویی روانی شده بودم و باید هرچه زودتر میرفتم تیمارستان ، درست  مثل شخصیت آن رمان! 

چند روزی گذشت و دکتر همان شخصیت برای من هم تخلیه ی ذهنی تجویز کرد! 

نوشتم و نوشتم و نوشتم ... اینبار دکلمه و دلنوشته و شعر انهدام شده ی نیمایی نشد! 

وقتی خوب آن را خواندم و از زوایای مختلف در بهت و حیرت نگاهش کردم فهمیدم رمان است!  

خلاصه ما نیز شروع به خواندن رمان و دیگر کتاب های مورد علاقه کردیم تا مبادا زمانی حوزه ی نویسندگان را نیز منهدم کنیم! 

خدا را شکر الان پس از گذشت نوشتن چند رمان، نیمچه نویسنده ای شدیم و تازه به فکر اداره ی یک وبلاگ افتادیم! یا نه افتادم! 

حالا اینکه چه شد که نصفه شب به یاد این حرف ها افتادم ، نمیدانم...

ولی از آشنایی با شماها خوشوقتم...!  


  • مرجان بـــ